دیوان اشعار خواجو کرمانی
نویسنده:
خواجوی کرمانی
مصحح:
احمد سهیلی خوانساری
امتیاز دهید
دیوان خواجوی کرمانی در سال ۱۳۳۶ به تصحیح زنده یاد احمد سهیلی خوانساری با اعانت بر ۵ نسخه خطی تصحیح و توسط انتشارات محمودی که بنیانگذار آن میرزامحمود کتابفروش خوانساری دایی احمد سهیلی و از پیشکسوتان نشر کتاب و نخستین و البته آخرین نماینده صنف نشر در نخستین مجلس شورای ملی بود، منتشر شد. این نسخه به مرور ایام نایاب و غیرقابل دسترس شد و در بساط کهنه فروشها به قیمت های گزاف خرید و فروخت می شد.
بیشتر
آپلود شده توسط:
kalltun
1393/12/22
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دیوان اشعار خواجو کرمانی
حافظ می فرماید :
استاد سخن سعدیست پیش همه کس اما
دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو
خواجوی کرمانی
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
کمالالدین ابوالعطاء محمودبن علیبن محمود، معروف به «خواجوی کرمانی» (زاده: ۶۸۹ ه.ق. در کرمان - درگذشت: ۷۵۲ ه.ق. در شیراز) یکی از شاعران بزرگ نیمهٔ اول قرن هشتم است. آرامگاه خواجو در تنگ الله اکبر شیراز است. وی از شاعران عهد مغول است و اشعاری در مدح سلاطین منطقه فارس در کارنامهٔ خود دارد.
زندگینامه
خواجوی کرمانی که به نخلبند شاعران نیز شهرت دارد. در اواخر سدهٔ هفتم هجری در کرمان زاده شد. زمان زایش او را به اختلاف بین ۶۶۹–۶۸۹ هجری ثبت کردهاند او در دوران جوانی خود جدا از کسب دانشهای معمول روزگار مسافرت را نیز پیشه نموده و بازدیدهایی از مناطق اصفهان، آذربایجان، شام، ری، عراق و مصر نیز داشتهاست و پس از بازگشت از این سفرهای طولانی در شیراز اقامت گزید. او لقبهایی مانند خلاق المعانی و ملک الفضلا نیز داشته است. او در نیمهٔ سدهٔ هشتم هجری در شهر شیراز درگذشت و در تنگ الله اکبر این شهر نزدیک رکناباد به خاک سپرده شد.
عقاید و اندیشهها
شعر خواجوی کرمانی شعری عرفانی است. مضامین عرفانی در غزلیات وی صریحاً بیان میشود امّا در این اشعار که بر شاعران بعدی خود مانند حافظ تأثیرگذار هم بوده مبارزه با زهد و ریا و بیاعتباری دنیا و مافیها از موارد قابل ذکر است. او در شعر به سبک سنایی غزلسرایی میکرده و در مثنوی نیز سعی داشته به تقلید از فردوسی حماسهسرایی داشته باشد. خواجو را وابسته به سلسلهٔ مرشدیه میدانند. او را در ریاضیات طب و هیئت نیز صاحب نظر میدانند. طنز و هزل و انتقادات اجتماعی از شرایط ادیان در آن روزگار در اشعار خواجو متداول است.[۱] او در قصیده، مثنوی، و غزل طبعی توانا داشته، به طوری که گرایش حافظ به شیوهٔ سخنپردازی خواجو و شباهت شیوهٔ سخنش با او مشهور است. خواجو از بزرگان صوفیه قرن هشتم و اهل تصوف و عرفان ( وحدت وجودی ) می باشد.
آثار
از خواجوی کرمانی آثار زیادی بجای مانده است که مضامین و محتوای آنها عموماً متفاوت میباشند. بیشتر این آثار منظوم هستند.
دیوان؛ شامل غزل، قصیده، مسمط، ترکیببند، ترجیعبند، رباعی، قطعه و مستزاد که برروی هم به دو بخش صنایعالکمال و بدایعالجمال تقسیم میشود.
پنج مثنوی؛ در وزنهای گوناگون با این نامها:
همای و همایون، گل و نوروز، روضةالانوار، کمالنامه و گوهرنامه. این پنج مثنوی بر روی هم خمسهٔ خواجو را تشکیل میدهد. سالها بعد گویندهٔ ناشناس و پرسخنی منظومهٔ همای و همایون خواجو را با تبدیل و تغییر و حذف اسامی و افزودن افسانههایی، منظومهٔ سامنامه را پدیدآوردهاست.[۲] آثار منثور خواجوی کرمانی رسالههای چهارگانهای است، با نثری مسجّع و مصنوع، و بسیار بیش از شعر او آراسته به آیات قرآنی.[۳] رسایل چهارگانهٔ خواجو بدین ترتیباند: ۱) سراجیّه ۲) شمس و سحاب ۳) شمع و شمشیر ۴) نمد و بوریا
اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد / کجا به صبر میسر شود حصول امانی؟
تو مرا عمر عزیزی و یقین میدانم / که چو رفتی، نتوانی که دگر باز آیی
دیوان خواجو، ص 331
بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است
آنکه گویند که بر آب نهادست جهان
مشنو ای خواجه که چون در نگری بر باد است
...
یاد دار این سخن از من که پس از گویی
یاد باد آنکه مرا این سخن از وی یاد است
....
خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط
که اساسش همه بی موقع و بی بنیاد است
....
حاصلی نیست به جز غم ز جهان خواجو را
شادی جان کسی کو ز جهان آزاد است
( غزل 84؛ ص 216 )
رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت
تا دور شدی از برم ای طرفهی بغداد
شد دامن من دجلهی بغداد ز دستت
از دست تو فردا بروم داد بخواهم
تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت
بی شکر شیرین تو در درگه خسرو
بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت
گر زانکه بپای علمم راه نباشد
از دور من و خاک ره و داد ز دستت
تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر
فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت
هر چند که سر در سر دستان تو کردیم
با این همه دستان نتوان داد ز دستت
از خاک سر کوی تو چون دور فتادم
دادیم دل سوخته بر باد ز دستت
زینسان که به غم خوردن خواجو شدهای شاد
شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت
خود پرستی مکن اَر زانکه خدا می طلبی؛
خود پرسـتی مکن اَر زانکه خدا می طلبـی .... در فنا محو شـو ار ملک بقا می طلبی
خبـــر از درد نـداری و دوا می جـــویی .... اثـــر از رنــج ندیدی و شــــفا می طلبــــی
ســاکن دیــری و از کعبــه نشان می پرسی .... در خرابات مغــانی و خدا می طلبی
کارت از چینِ سرِ زلف بتان در گرهست .... وین عجبتر که از آن مشک ختا می طلبی
اگر از ســـــرو مهــــر طمـــــع می داری .... از بُن زهـــــر گیــا مهـر گیــاه می طلبـی
خبـــر از اندُهِ یعقــوب نداری و مقیـــم .... بـــوی پیــراهـن یوســف زِ صبــا می طلبی
کِی دل مُرده ات از باد صبـــا زنده شـــود .... نفس عیســـوی از باد هـوا می طلبــی
دردی درد کــش اَر زانـکه دوا می خواهی .... باده صاف خور اَر زانکه صفاـ می طلبی
خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت .... بسپاهان رو اگر زانکه نوا می خواهی
تو از کجائی؟؛
گفتـــا تـو از کجــائی کاشـــفتـه مینمــائی ..... گفتــم منــم غریبـی از شــهر آشــنائی
گفتــا سَــرِ چه داری کز سِـــر خبـــر نداری .... گفتــم بــر آســتاـنت دارم ســــر گـــدائی
گفتــا کدام مرغی کز این مقــام خــوانی .... گفتــم که خـوش نــوائی از بــاغ بی نـوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی .... گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی
گفتــا جُـویی نَیَرزی گــر زهـد و تــوبه ورزی ... گفتــم که تــوبه کردم از زهـد و پارســائی
گفتــا به دلـربــائی ما را چگــونه دیـدی .... گـفتــم چـو خــرمنی گــل در بــزم دلـربـــائی
گفتــا من آن تـُـرَنجم کــاندر جهــان نگُــنجم .... گفتــم بـه از تــرنجی لیکن بدسـت نائی
گفتــا چـرا چـو ذره با مهــر عشـق بازی .... گفتــم از آنکه هســتم سرگشته یی هوائی
گفتــا بـگو که خـواجـو در چشـم ما چه بیـند .... گفتــم حدیث مسـتان سری بود خدائی